محل تبلیغات شما

مرد پیر، كفشهایش را پابه پا پوشیده بود و نمی دانست.

انگشتهایش از لبه ی دمپاییها بیرون زده بود و به زمین سرد می خورد. 

مرد پیر، نگاهی به انگشت شست پای چپش كرد و انگار برای خیالی كه شانه به شانه اش ایستاده، گفت: به گمانم امسال، اگر بازهم زنده بمانم؛  سیب زمینی در شهر، ارزان می شود! لبخند نیمه ماتی بر گوشه ی لبش طلوع كرد و تا بیاید كه شفاف شود، كودك بادبادك به دستی در حال دویدن تنه ای بهش زد و رفت. پیرمرد، تلوتلو خوران، دو دستی به عصایش چسبید و پاهایش  را كنار  عصا محكم كرد و با تكان راضی سر، شانه هایش را هم تكانی داد و گفت: به گمانم امسال، اگر پیش بیاید و بمیرم؛ درشهرمان گریه هم ارزان می شود.

 و خوشحال بود.وقتی كه با سرگیجه ای سپید و محو، گوشه ی پیاده رو افتاد، چشمهایش نیمه باز ماند، و بچه های بادبادك به دست، دورش حلقه زدند و لب ورچیدند و كاملا مجانی: با صدای بلند برایش گریه كردند.

فقط یك نفر، یك كودك زبان بسته؛ نتوانست گریه كند. نیمه خواب، نیمه بیدار.بادبادكش را دودستی پاره كرد، و می دانست كه باید؛ بار یك جنایت ناخواسته را، برای همیشه بر قلبش حمل كند.(صبح- راشین گوهرشاهی)

داستان كوتاه 40: خدایان زمینی

داستان كوتاه 38: مرگی شبیه خودم.

داستانك 39:یك گناهكار كوچك

یك ,نیمه ,كه ,ی ,شانه ,كودك ,كرد و ,بود و ,گفت به ,بادبادك به ,مرد پیر،

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سار مدرسه علمیه زهرای اطهر سلام الله علیها مشهد comptilinni لوازم پینگ پنگ ایران کارخانه تا دانشگاه fanttamana انواع پروژه فایل اکی 3 portiostapin سوله دست دوم کتابخوانی