مرد پیر، كفشهایش را پابه پا پوشیده بود و نمی دانست.
انگشتهایش از لبه ی دمپاییها بیرون زده بود و به زمین سرد می خورد.
مرد پیر، نگاهی به انگشت شست پای چپش كرد و انگار برای خیالی كه شانه به شانه اش ایستاده، گفت: به گمانم امسال، اگر بازهم زنده بمانم؛ سیب زمینی در شهر، ارزان می شود! لبخند نیمه ماتی بر گوشه ی لبش طلوع كرد و تا بیاید كه شفاف شود، كودك بادبادك به دستی در حال دویدن تنه ای بهش زد و رفت. پیرمرد، تلوتلو خوران، دو دستی به عصایش چسبید و پاهایش را كنار عصا محكم كرد و با تكان راضی سر، شانه هایش را هم تكانی داد و گفت: به گمانم امسال، اگر پیش بیاید و بمیرم؛ درشهرمان گریه هم ارزان می شود.
و خوشحال بود.وقتی كه با سرگیجه ای سپید و محو، گوشه ی پیاده رو افتاد، چشمهایش نیمه باز ماند، و بچه های بادبادك به دست، دورش حلقه زدند و لب ورچیدند و كاملا مجانی: با صدای بلند برایش گریه كردند.
فقط یك نفر، یك كودك زبان بسته؛ نتوانست گریه كند. نیمه خواب، نیمه بیدار.بادبادكش را دودستی پاره كرد، و می دانست كه باید؛ بار یك جنایت ناخواسته را، برای همیشه بر قلبش حمل كند.(صبح- راشین گوهرشاهی)
یك ,نیمه ,كه ,ی ,شانه ,كودك ,كرد و ,بود و ,گفت به ,بادبادك به ,مرد پیر،
درباره این سایت